ستارهستاره، تا این لحظه: 14 سال و 24 روز سن داره

ستاره مامانی و بابایی

دلتنگی

1395/4/14 18:48
نویسنده : مژده
80 بازدید
اشتراک گذاری

ستاره زندگی مامان سلام گله قشنگم.چقدر دلم تنگ شده واسه ات با اینکه الان کنار می ولی دلم لک زده واسه اون روزها اون روزهای خوبی ک با آرامش تو خونه خودمون بودیم کنار همدیگه بابایی از سرکار می اومد پيشمون چقدر شور وشوق زندگی داشتیم الان چند وقتيه با این جا ب جایی ناخواسته چیزی ک مامانی وتو اصلا باهاش موافق نبودیم ولی ناچار ب اومدین ب این شهر پر همهمه شدیم ولی از اومدنمون چیزی نگذشته ک ن من ن تو نمی تونیم اینجا بمونیم نمی تونیم شلوغی و دغدغه این شهر رو تحمل کنيم ناچارا باید برگردیم چون من اصلا و ابدا نمیتونم اینجا بمونم اصلا نمیتونم تو این شهر نفس بکشم حال بد و عجيبی دارم  تو این فضا چقدر سخته نفس کشیدن واسه ام تو این غربت اومدم چون میخواستیم هم ما کنار بابایی باشیم هم اون کنار ما ولی نشد  نتونستم باغربتش کنار بیام  نتونستم تو فضاش نفس بکشم حتي اصلا نمیتونم از خونه بيرون برم . خ حال وروز بدی دارم.اصلا دوست نداشتم اینجوری بشه دوست نداشتم زندگی چند سالمون اینجوری ب تنهایی ما و بابایی ختم بشه ولی چ کنم ک نمیتونم خ سعی کردم خ فکر کردم ولی نشد ک نشد نتونستم.بعد از چند ماه بحث وجدل ودلخوري با بابایی بالاخره بابایی قبول کرده ک ما بريم برگردیم ب شهر خودمون خ دلم گرفته خ زیاد نمیتونم با هیچ کس حرفش رو بزنم همه یا میخوان سرزنش کنن یا سوال پيچ ومن اصلا تحملشرو ندارم ترجیح میدم سکوت کنم و چیزی نگم چون اگه بخوام حرفی بزنم یا بغضم ميشکته یا عصبی میشم نمیدونی چقدر از این اوضاع ناراحتم قربونت بن عروسکه قشنگم تویی ک همیشه تو خونه خودمون تو اتاقت مشغول بازی بودی اینجا اصلا نميري تو اتاقت بهت گفتم مامانی چرا نميري تو اتاق خودت بازی کنی چراهمه اش چسبیدی به من میگی مامانی این اتاق رو دوست ندارم فقط اتاق خونه خودمون رو میخوام گفتی دلم نمیخواد برم تو این اتاق گفتی مامانی من اصلا تهران رو دوست ندارم بیا از این شهر بريم نمیدونی ک با حرفهات اتيشم زدي نميتوننستم بستون و چیزی بگم نمی تونستم جوابت رو بدم چون شده بودم پر از بغض بغضی ک با خرفهاي تو بدتر و بدتر شد تو گلوم ب 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)