زبون کوچولوت
ستاره من عشق مامانی سلام دیروز میخواستم برات بنویسم که چندروز پیش من وبابایی چی کشیدیم ولی اینقدر غر زدی واذیت کردی که هرچی یادداشت برات گذاشتم یادم رفت ذخیره کنم وهمه اش پرید خانمی آره عزیزم حالاکه رفتی مهد ونیستی غر بزنی برات مینویسم اولا که جات خیلی خالیه دلم برات یه ذره شده بعدشم بقیه ماجرا نفسم چند روز پیش درست روز مادر 12 اردیبهشت 1392بعداز ظهر توی مهدتون جشن بود من و تو باکلی خوشحالی کم کم میخواستیم آماده بشیم که بریم مهد بابایی هم سر کار بود. متاسفانه یه اتفاق بد افتاد تو رفتی پیش میز کامپیوتر وبا صندلی بازی کردی که یکدفعه صندلی خورد توی صورت قشنگت الهی بمیرم یه دفعه دهن کوچولوت پر از خون شد دنیا روی سرم خراب شد داشتم دیوونه میشدم وتو فقط گریه میکردی ومیگفتی بابایی رو میخوام تمام دهنتو نگاه کردم که نکنه دندونات شکسته باشه غافل از اینکه زبون کوچولوت یه تیکه اش ول شده بود خدایا چی میدیدم هر دوتامون گریه میکردیم داشتم میمردم سریع تو رو به کلینیک رسوندم اصلا نفهمیدم چطوری رانندگی کردم خدا بهمون رحم کردوقتی به کلینیک رسیدیم ویه چند تا دکتر زبونتو نشون دادم گفتن ما نمیتونیم کار بکنیم باید سریع به بیمارستان برسونیش باید بخیه بشه من فقط گریه میکردم وتو هم پرسیدم چطوری گفتن باید بیهوش بشه خدایا چی میشنیدم دختر کوچولوی من مگه چند سالشه که باید اینهمه درد بکشه دیگه نمیدونستم چیکار کنم مجبور شدم به بابایی زنگ بزنم بابایی بهم گفت هیچ جانرو من الان خودمو میرسونم. به سپهر زنگ زدم که بیاد سالارو ببره آخه اونم پیشمون بود ولی سپهر گفت من نمیتونم نیام وباهامون اومد بابایی رسید ورفتیم بیمارستان کلینیک خانواده همونجایی که به دنیا اومدی عزیزم چه روز خوبی بود اون روز یادش بخیرخلاصه اونجا هم گفتم ما نمیتونیم کاری بکینم باید ببریدش بیمارستان الزهرا دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم اونجا توهم همه اش بی تابی میکردی بعد از چند ساعتی علافی بالاخره تو روبیهوش کردن بمیرم قربون چشمای خوشگلت بشم چطور نتونستی باز نگهشون داری خیلی مقاومت کردی تا مثل همیشه نخوابی ولی نتونستی عشقم دنیا رو سر من وبابایی خراب شد من گریه میکردم ولی بابایی به زور جلوی اشکاشو گرفته بود تا من بیشتر بی تابی نکنم ولی چشماش قرمز قرمز شده بود میتونستم درک کنم چی میکشه سپهرم اومد توی اتاق وقتی تو رو بیهوش دید اشکای اونم امونش نداد وفقط اشکای قشنگش ریزه ریزه میریخت خیلی صحنه بدی بود دختر کوچولوی من بیهوش روی تخت بیمارستان پذیرش این قضیه خیلی برام سخت بود وقتی کار دکتر تمام شد وداشتی به هوش می اومدی تمام بدن کوچولوت می لرزید من وبابایی هم مثل تو میلرزیدیم که کی به هوش میای تا خیالمون راحت بشه سپهر از تو ماشین برات پتو آورد ولی هنوز میلرزیدی تا اینکه به هوش اومدی و گفتی مامانی بغلم کن خدایا دوباره صدای دخترمو میشنیدم خدایا شکرت خدایا ازت ممنونم که دوباره صداش تو گوشم پیچید چه حس خوبی داشتم منم بغلت کردم وحسابی به خودم چسبوندمت بابایی هم رفت داروهاتو بگیره تازه برات یه دونه عروسک کیتی هم خریده بود آخه خیلی دوست داشتی